● آن كه عميق ترين را انديشيده است، زنده ترين را دوست مي دارد.
● هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد.
● زلال ترين لبخند، لبخند اولين ديدار صبحگاهي آدم هاست. باور كن: هيچ سوگندي متقاعد كننده تر از اين لبخند نيست.
● آنكه با خداي خويش از همه بيش نيرنگ مي بازد، سزاوار گناه كردن نيست.
● والاترين بينشهاي ما هنگامي كه سرزده وارد گوشهاي كساني شوند كه پيشاپيش براي آنها ساخته و پرداخته و مقدّر نشده باشند، مي بايد -و جز اين نشايد!- كه طنين حماقت و گاه طنين جنايت داشته باشند.
● جنازه هاي خوشبخت
جنازه هاي ملول
جنازه هاي ساکت متفکر
جنازه هاي خوش بر خورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ايستگاه هاي وقت هاي معين
و در زمينه ي مشکوک نورهاي موقت
و شهوت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي...
آه،
چه مردماني در چارراهها نگران حوادثند
● تيغ گشادن در برابر هر چيز خُرد، خردمندي خارپشتان است.
● ساقيا لطف نمودي قدحت پر مِي باد ... كه به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
● آب بالا آمد و وقتي سر جايش برگشت 170هزار نفر از جمعيت حاشيه اقيانوس هند كم شده بود. دريا سال ها براي اين قوم ماهي و توريست آورده بود اما همهء اينها را در عرض چند ساعت خيلي خوب جبران كرد.
ساحل سوماترا فقط بيست دقيقه با امواج فاصله داشت اما سه ساعت و نيم طول كشيد تا آن موج ها به سيلان و هند برسند و چهل هزار نفر ديگر را به جنازه هاي خيس و بادكرده تبديل كنند. موج هاي بي رمق سه ساعت ديگر اقيانوس را با خيال راحت گز كردند تا بتوانند چند قايق را هم در سواحل سومالي و كنيا برگردانند و به فاجعه ابعاد بين قاره اي بدهند.
سه ساعت و نيم در عصر ارتباطات و دهكدهء جهاني و بمباران اطلاعاتي و اين مزخرفات، عصري كه در آن سايت المپيك ده ثانيه يكبار Update مي شود و تهراني ها با نيويوركي ها راًي هاي Kerry را مي شمارند، حتي براي رسيدن از آزادي به تجريش هم زمان خيلي زيادي است، مخصوصاً وقتي بهايش صفرهاي جلوي رقمي باشد كه به آن تلفات انساني مي گويند.
● طلوع زمين
● تلاش براي برپايي بهشت بر روي زمين، هميشه راه به جهنم برده است. كساني كه مي پندارند قادرند بشريت را سعادتمند كنند، آدم هاي خطرناكي هستند.
● آنها كه مي آيند و آنها كه مي روند، تنها بر مركب فراموشي نشسته اند
و هر جا كه لازم شود و هر جا كه بخواهند
به قضاي حاجت مي پردازند
چه در دالان هاي خواب، چه بر شانه هاي عريض دوستي.
● با مردم سركردن و درهاي دل را به روي همه باز گذاشتن...
اما دل هايي را كه توان پذيرايي شاهانه دارند از پرده هاي كشيده و پنجره هاي بسته شان مي توان شناخت: آنان بهترين اتاقهاشان را خالي نگاه مي دارند. براي چه؟
-براي اينكه چشم به راه ميهماناني هستند كه با آنان نمي بايد "سركرد" و بس...
● رقصي چنين ميانهء ميدانم آرزوست
● زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
●
تُف به نزاكت، تف به آنچه ادب مي نامي
دكمه هايت را باز كن
بگذار كبوتر قلبت هوا بخورد
بگذار پاهايت يك بار
محض رضاي خيابان كج كج راه بروند
چه ديدي، شايد مثل بچه خرچنگ ها
به دريا رسيدي.
●
● در ابعاد اين عصر خاموش، من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است...
● پرنده مثل پيامي پريد و رفت.
پرنده كوچك بود، پرنده فكر نمي كرد، پرنده روزنامه نمي خواند، پرنده قرض نداشت، پرنده آدم ها را نمي شناخت، پرنده روي هوا و برفراز چراغ هاي خطر، در ارتفاع بي خبري مي پريد و لحظه هاي آبي را، ديوانه وار تجربه مي كرد.
● بالاترين لذت ها در شور و شوقي است که انسان را به ماجراجويي ها و فعاليتهاي خلاقه وادار ميکند.
● در شهادت يك شمع، راز منّوري ست كه آن را، آن آخرين و آن كشيده ترين شعله خوب مي داند.
● آنكس كه خانه اش شيشه اي است، سنگ پرتاب نمي كند.
● وقتی برادر ساچی چهار ساله به دنيا آمد، ساچی از پدر و مادرش خواست تا او را با بچه تنها بگذارند. پدر و مادرش که میترسيدند او مثل بچههای چهار ساله ديگر، حسادت کند و بخواهد بچه را بکشد اجازه ندادند.
اما در ساچی هيچ حسادتی نديدند. مثل هميشه، با محبت با بچه رفتار میکرد، و سرانجام، پدر و مادرش تصميم گرفتند امتحانی بکنند. ساچی را با نوزاد تنها گذاشتند و از پشت در نيمه باز، او را زير نظر گرفتند.
وقتی ساچی کوچولو دید که به خواستهاش رسیده، نوک پا به طرف گهواره رفت، روی کودک خم شد و گفت:
« بگو خدا چه شکلی است! من ديگر يادم رفته!»
● زمانی که شخصیت فراموش می شود، بازی ِ مدرن ِ پاسداری از هویت آغاز میشود.
● نان پختن، نان شكستن، نان قسمت كردن، نان بودن.
● کهکشان Andromeda
کهکشان آندرومدا در فاصله 2.2 ميليون سال نوری از کهکشان راه شيري قرار دارد و به "خواهر بزرگ" راه شيري معروف است. آندرومدا نزديكترين همسايه بزرگ کهکشان راه شيري است. اندازه آن تقريبا دو برابر و تراکم آن چهار برابر کهکشان راه شيري است و ظاهری بيضی شکل و مارپيچی دارد.
نام عربی اين کهکشان، "امراة المسلسله"، نام فارسی آن "زن به زنجيربسته" و نام علمی آن مطابق فهرست مشهور مسيه، M31 است.
● ثروتمند کسي نيست که بيشترين ها را دارد، کسي است که به کمترين ها نياز دارد.
● واقعيت شامل مجموعه حقايق و ضد حقايق است.در مقابل هر حقيقتي يك ضد حقيقت وجود دارد كه آن نيز به نوبه خود يك حقيقت است. وقتي تنها حقيقت يا ضد حقيقت را در نظر ميگيريم، فقط نيمي از واقعيت در بر گرفته ميشود، كه از كمال و وحدانيت بيبهره است.
● گاه آنچه ما را به حقيقت می رساند خود از آن عاريست.
● پلاس کهنه انديشه را دور بايد انداخت.
● ... در پست و بلند بام وزشي انساني بود. نفس بود. هوا بود. اصلا فراموش ميشد كه بام پناهي است براي آدمي كه از باران و آفتاب بيم دارد. روي بام، هميشه پابرهنه بودم. پابرهنگي نعمتي بود كه از دست رفت. كفش، تهمانده تلاش آدم است در راه انكار هبوط. تمثيلي از غم دورماندگي از بهشت.
در كفش چيزي شيطاني است. همهمهايست ميان مكالمه سالم زمين و پا.
من اغلب پابرهنه بودم...
● مرنجاب كاشان ( اسفند 82)
● جز باچشم دل، هيچی رو چنان که بايد، نمیشه ديد. نهاد و گوهر رو چشمِ سَر نمیبينه.
مسافرکوچولو برای اينکه يادش بمونه تکرار کرد: نهاد و گوهر رو چشمِ سَر نمیبينه
ارزش گل تو، عمريه که به پاش صرف کردهای.
مسافرکوچولو برای اينکه يادش بمونه تکرار کرد: عمريه که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها اين حقيقت رو فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسوؤلي . تو مسوؤل گُلِتی...
مسافرکوچولو تکرار کرد: من مسوؤل گُلمَم.
● آنانكه براي اندكي آسايش موقت، از آزادي مسلمشان چشمپوشي ميكنند، نه سزاوار امنيت هستند و نه لايق آزادي.
● ما، نژاد آدمي، همواره در پي پديدهاي فراسوي هستي مادي بوده ايم. همواره براي ادراك آنچه كه بيزمان است، آنچه كه ساخته انديشه نيست، به پرسش و جستجو پرداخته و در اين راه رنجها برده و شكنجهها كشيدهايم. اما ندانستهايم كه براي دريافت اين حقيقت جاوداني، بايد يكسره آزاد باشيم. زيرا هرگاه گرفتار باور ويژهاي باشيم، همان باور حجابي دربرابر پرس و جويمان پيرامون جاودانگي خواهد شد و درنخواهيم يافت كه آيا پديدهاي جاوداني، فراسوي تمام زمان و فراسوي همه عقايد هست يا نه.
اگر براستي ميخواهيم بدانيم دين حقيقي چيست، ميبايست از هرآنچه كه انديشه به نام آن آفريده است، آزاد باشيم. هرگاه ذهن و انديشه ما با پندارها، باورها، نمادها، جزمها و آرمانهاي عقيده خاصي مشروط شده باشد، آنگاه پايبند آن خواهيم بود و در پي اين پايبندي ياراي آزادي و پويش نخواهيم داشت.
كار دشواري است زيرا به آنها عادت كردهايم ولي تمامي باورها، پويش انديشهاند كه در اثر گذشت زمان و توسط نوشتارها، نمادها و فرآوردههاي دست و ذهن بشر، تداوم يافتهاند و همه آنها در جهان مدرن كنوني دين خوانده ميشوند. اينها براستي دين نيستند بلكه مسائلي پنداري، رمانتيك، احساساتي، تسكين دهنده و خرسندكنندهاند كه به ما ايمني فيزيكي و رواني ميدهند.
بپذيريم كه در بينظمي بسر ميبريم. زندگيمان آكنده از ستيز و تناقض است، سخني ميگوييم، اما كردارمان ضد آن است، به شيوهاي ميانديشيم، اما به شيوهاي ديگر عمل ميكنيم و اين چيزي جز تناقض نيست. آنجا كه تناقض باشد، چندپارگي هست و در نتيجه خواه و ناخواه بينظمي در كار خواهد بود. درحاليكه ذهن راستين ديني، يكسره بدون بينظمي است. نظم بنيان زندگي پرهيزگارانه است.
● ذهن ما را از كودكي طوري آموخته كرده اند كه مدام به داشتن، بودن و شدن مي انديشيم. حتما بايد يك چيزي باشيم، يك چيزي بشويم. از تصور هيچ بودن هراس داريم. ما حاضر نيستيم هويت خود را كه طي سي چهل سال به ان عادت كرده ايم و به آن آموخته شده ايم از دست بدهيم و در بي هويتي بسر بريم.بي هويتي براي ما حكم مرگ رواني را دارد و ما به اندازه مرگ از آن هراس داريم.
● شعور ما كل وجود ماست. شعورمان دربرگيرنده باورها، نتيجه گيري ها، مليگرايي ها، همه ترس ها، شادی ها و هرآنچه كه عشق و لذت ميناميم است. شعورمان دربرگيرنده پرسش مرگ نيز هست، يعني اين پرسش كه آيا چيزي فراسوي اين جهان، فراسوي زمان و انديشه ها هست؟ آيا پديده اي جاوداني هست؟ همه اينها درونمايه شعورمان را تشكيل ميدهد.
اين درونمايه شعور هر انساني در هر نقطه از گيتي است.شعور آدمي عامل مشترك همه انسانيت است. هر انساني در هر گوشهاي از گيتي نه تنها از نظر جسماني، بلكه از نظر دروني نيز رنج ميبرد. او نامطمئن، هراسناك، آشفته، نگران و بدون هيچ حس ژرفناك ايمني است. انديشه، احساس و واكنشمان، نگراني ها، تنهايي، غم، درد و جستجويمان براي آن پديده جاوداني فراسوي انديشه، در مورد همه آدميان چه در ايران باشد يا در فرانسه يا آمريكا يكسان است. همه آنها نيز همين مسائل ما را دارند، چه زن و چه مرد.
بنابراين ما فرد نيستم. ما از نظر فلسفي و مذهبي بگونهاي پرورش يافته ايم كه خويشتن را فرد و موجوداتي جدا از يكديگر بپنداريم كه هر يك براي خود كوشش ميكنيم، اما اين شايد پنداري بيش نباشد زيرا شعورمان در ميان همه آدميان مشترك است. ما خود نژاد آدمي هستيم. ما افراد جدا از يكديگر نيستيم كه هر يك براي خويشتن بجنگيم. ما هويتهاي جدا از يكديگر نيستيم كه داراي درونمايه رواني جدا از يكديگر باشيم و به تنهايي براي خود تلاش كنيم، بلكه هر يك از ما ، خود براستي همه نژاد آدمي است.
● ما همگی به شيوه های گوناگون رنج می بريم.
مرگ دوست يا آشنا رنج آور است، رنج نداری اندوه آفرين است.
مهمتر از همه با اندوه بزرگ ناشی از جهالت، نه جهالت ناشی از نخواندن و نياموختن دانش، بلکه نادانی ناشی از نشناختن کامل خود و نشناختن تمامی کنش های خويش روبروييم.
با آنکه در مسائل فنی و تکنولوژيکی بسيار موفقيم اما اندوه ناشی از ادراک نکردن امور بنيادی و ژرفناک همواره با ماست. ما هر چند هم که دانشمند و فرهيخته باشيم، هرگز نتوانسته ايم نه تنها دردهای جسمانی، بلکه زخمهای ژرفناک روانی خود را ادراک کنيم. از لحظه ای که زاييده می شويم تا روز مرگ نيز همواره با اندوه ناشی از کشاکش های زندگی روبروييم. اندوه ناشی از زشتی درونی و بيرونی، اندوه ناشی از دلبستگی به همراه ترس، اندوه ناشی از اشتياق برای کسب محبت و اندوه ناشی از مورد محبت قرار نگرفتن، اندوه ادراک نکردن آن پديده جاودانی و فراسوی انديشه و سرانجام با اندوه مرگ روبرو هستيم.
آيا می توان بدون توضيح شفاهی اندوه، بدون فرار از آن، بدون نتيجه گيری مذهبی يا روشنفکرانه و بدون دلداری دادن خود با تقدير و سرنوشت به آن نگريست؟
آيا می توان اندوه را نه با گريختن از آن، بلکه با ماندن در آن و با مشاهده کامل آن سپری کرد؟
هنگاميکه سعی نکنيم که از آن فرار کنيم،تلاش نکنيم که آنرا توضيح دهيم، استدلالش کنيم، تشديدش کنيم و اجازه دخالت انديشه برای چيره شدن بر آن را ندهيم، بلکه بگذاريم که يکسره آن حالت اندوه باشد و ما نيز با آن بمانيم تا آنرا کاملا حس کنيم، در آن صورت اندوه فروخواهد مرد.
عارفان را شمع و شاهد نيست از بيرون خويش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خويش
هر کسی اندر جهان مجنون ليلی شدند
عارفان ليلی خويش و دم به دم مجنون خويش
ساعتی ميزان آنی ساعتی موزون اين
بعد از اين ميزان خود شو تا شوی موزون خويش
زين سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آنکس که شد بی چون خويش
باده غمگينان خورند و ما زمی خوش دل تريِم
رو به محبوسان غم ده ساقيا افيِون خويش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گرديد شد در خون خويش
باده گلگون است بر رخسار بيِماران غم
ما خوش از رنگ خوديم و چهره گلگون خويش
( جلال الدين رومی)
● جشن سده سال 3741 يكتايي (1382 خورشيدي)
جشن سده جشن پيدايي آتش است. سد روز از پايان تابستان گذشته و يا سد شب و روز به نوروز مانده است. كهن بودن آن به پايه جشنهاي نوروز و مهرگان ميرسد. از نظر نجومي نياكان ما در روزگاران بسيار كهن، سال را به دو پاره (فصل) بخش ميكردند. تابستان كه هفت ماه به درازا ميكشيد، در نخستين روز فروردين ماه آغاز و آخرين روز مهرماه پايان مييافت. زمستان از آغاز آبان ماه شروع ميشد و تا پايان اسفند به طول ميانجاميد. جشن سده، سدمين روز از آغاز زمستان و يا سد روز و شب به اول تابستان بود.
از نظر تاريخي نسبت اين جشن به هوشنگ شاه داده شده است. در شاهنامه آمده است كه روزي هوشنگ شاه با همراهانش در كوهي ميرفت. ناگهان چيزي دراز، تيره تن و سياه رنگ ديد كه ماري بود و هوشنگ با هوش و هنگ، سنگي گرفت و سوي مار پرتاب كرد كه آنرا بكشد. سنگ به سنگ ديگري برخورد كرد و چون هر دو سنگ چخماق بود، فروغي پديدار شد، به بوته گرفت و مار فرار كرد. از اين رويداد هوشنگ شاه شاد شد و خداوند را نيايش كرد كه راز آتش به او آشكار كرده است. شادمان و پيروز، هوشنگ شاه آتش را از همان هنگام قبله قرار داد، آن روز را جشن اعلام كرد و اين سنت تا امروز پابرجاست.
به گفته فردوسي:
برآمد به سنگ گران سنگ خرد * هم آن و هم اين سنگ گرديد خرد
فروغي پديد آمد از هر دو سنگ * دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
جهاندار پيش جهان آفرين * نيايش همي كرد و خواند آفرين
كه او را فروغي چنين هديه داد * همين آتش آن گاه قبله نهاد
يكي جشن كرد آنشب و باده خورد * سده نام آن جشن فرخنده كرد
از نظر ديني اين جشن به ياد آورنده اهميت نور، آتش و انرژي است. آيين جشن سده در ايران باستان و در ميان زرتشتيان ايران، نزديك غروب آفتاب، با آتش افروزي آغاز ميشود. كوه هايي از بوته و خار و هيزم و ميوه درخت كاج در بيرون شهر فراهم شده، در حاليكه موبدان لاله بدست اوستا زمزمه ميكنند بوته ها را روشن كرده و مردمي كه در آنجا جمع شدهاند نماز آتش نيايش خوانده و سپس دست يكديگر را گرفته و به دور آتش ميچرخند، شادي و پايكوبي ميكنند.
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين شعر و معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده برافتد نه تو ماني ونه من
(خيــــام)